سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

 


 

آره داداش   ...

دختربازی نه یعنی دختربازیای امروزی.. !

که زرتی یه تلفن میدن فرداشم تو کافی شاپ قرار.. !

دختر بازی یعنی سه ماه آزگار دنبال دختره از مدرسه بری تاخونه.. !

یعنی اگه یه بار دختره نیگات کنه ذوق مرگ بشی.. !

یعنی شیش ماه این پا اون پا کنی تا یه نامه بهش بدی.. !

یعنی وقتی که جوابتو میده بپری هوا از خوشی.. !

دختربازی یعنی اگه کسی به دوس دخترت چپ نیگا کرد، پای چشمش بادمجون بکاری،

بدون هراس از پنجه بکس و چاقو ضامندارش.. !

یعنی عشق داری خونت بریزه برا رفیقت.. ، برا دوستت.. ، برا عشقت.. !

آره داداش.. !

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 91/2/29ساعت 3:33 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

 

با توجه به سوابق برخی کاربران لازم دونستم که بگم :

دوستان جدی نگیرن فقط جنبه طنز داره!

 

مادربزرگم دو سال پیش میخواست ختم انعام بگیره و تمام خانمای فامیلو و یک خانم جلسه ای 

حرفه ای هم دعوت کرده بود. از صبح همه داشتیم کمکشون میکردیم که یهو ، یک ساعت مونده

به مراسم برق رفت . مادر بزرگم به پدرم گفت سریع زنگ بزن اداره برق بگو برقمون رفته.

بابای ما هم زنگ زدو گفت برق ما رفته.

یهو مادر بزرگم از اونور گفت ، بگو خانم آوردیم ، کلی پول دادیم ، حالا برق رفته شما خسارت مارو ...میدی...

بابای ما هم هول شد و با عصبانیت به مامور برق گفت : کلی پول دادم خانم آوردم ، حالا که برق نیست چه خاکی تو سرم

بکنم..شما خسارت میدی؟...

مامور برق اونور تلفن داشت زمینو گاز میزدو میگفت دوست عزیز 2 تا شمع روشن کن شاعرانه تره......

من اینور از خنده خودمو به درو دیوار میکوبیدم ...

بابامم که تازه فهمیده بود چه سوتی داده سریع گوشی رو قطع کرد ....

و از همه جالب تر مادر بزرگم بود که میگفت چرا الکی دارین میخندین؟؟؟!!!


نوشته شده در جمعه 91/2/29ساعت 3:20 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم 
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی 
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا 


من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم 
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود 
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت 


معلم گفته بود انشا بنویسید 
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت 


من نوشته بودم علم بهتر است 
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید 
تو نوشته بودی علم بهتر است 
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی 
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود 
خودکارش روز قبل تمام شده بود 


معلم آن روز او را تنبیه کرد 
بقیه بچه ها به او خندیدند 
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد 
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد 
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته 
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم 
گاهی به هم گره می خورند 
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 


من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار 
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد 
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن 
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید 
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش 
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید 


سال های آخر دبیرستان بود 
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده 


من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم 
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد 
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
 

روزنا مه چاپ شده بود 
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت 


من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم 
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی 
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود 


من آن روز خوشحال تر از آن بودم 
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است 
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه 
آن را به به کناری انداختی 
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه 
برای اولین بار بود در زندگی اش 
که این همه به او توجه شده بود !!!! 


چند سال گذشت 
وقت گرفتن نتایج بود 


من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم 
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت 
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود 


وقت قضاوت بود 
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند 


من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند 
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند 
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند 


زندگی ادامه دارد 
هیچ وقت پایان نمی گیرد 


من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! 
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! 
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! 


من , تو , او 
هیچگاه در کنار هم نبودیم 
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم 


اما من و تو اگر به جای او بودیم 
آخر داستان چگونه بود؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 91/2/18ساعت 5:48 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمینو زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم! دوستم که اونورخیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...


نوشته شده در دوشنبه 91/2/11ساعت 6:27 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

رفته بودم فروشگاه ..
یکی از این فروشگاه بزرگا , اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش !
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی زِر زٍر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من کف بُر شده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون پدر سگ اسمش سیامکه !!


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 6:57 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت