دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده! آقا سیاه پوشاتو میبینـــی ؟؟؟ گاهی احساس می کنم که رابطه حسین (ع) با علی اکبر (ع) فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. می مانم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین (ع) است یا علی اکبر (ع)؟ پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند: یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای این کار چقدر پول میخواهید؟ او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند. مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود. او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام. وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم. صد هزار برای خودم صد هزار تا هم حق حساب شما صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!؟ در مطبّت آمدم رنجور و بیمار ای طبیب! شب همه شب ماندهام از غصّه بیدار ای طبیب! قوّه بیناییام افتاده از کار ای طبیب! روز روشن گشته بهر من شب تار ای طبیب! دارویی تجویز کن بهر منِ زار ای طبیب! * عینکم گم گشت چون افتاد از روی دماغ حالیا از جُستنش یکدم نمی یابم فراغ بعد از این دیگر از او هرگز نمی گیرم سراغ چون نمیبینم چراغ آخر چه بینم با چراغ؟! بحث عینک منتفی شد! دست بردار ای طبیب! * روزنامه خواندن من گشته ضایع از اساس وقتِ خواندن میکنم دائم به چشمم التماس «حرف» ها قاطی، «رقم» ها جملگی با هم مُماس ناتوانم در شمارِ صفرهــــــــــای اختلاس! زحمتی گر نیست جای من تو بشمار ای طبیب! * در نگاهم گاه قاطی میشود تریاق و زهر سخت درهم میشود مرزِ میانِ لطف و قهر گرچه کس نادیدنی چون من نمی بیند به دهر عاجزم از دیدن اجناس ارزان توی شهر مرغ ارزان را نمی بینم به بازار ای طبیب! * گوئیا دیگر نمانده در دو چشم بنده نور چونکه کارایی نمیبینم در ارباب امور مثل ایشان پیش پای خویش میبینم به زور گر علاجم نیست کاری کن شوم یکباره کور! کان مرا بهتر بُوَد زین رنج، صدبار ای طبیب! روی لینک کلیک کنید. وقتی که دونده ایستاد موس رو حدود دو سانت بالاتر از سرش نگه دارید. اتفاق جالبی میوفته....
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـچ کس زنده نیست... همه مُردند
به عشق تو نیست ، این عـــزا داری . . .
به عشق اینه که امشب غـــذا داری . . .
...
پسرا به عشق دختر همسایشـــون . . .
دخترا به عشق شوهر آیندشـــون . . .
فروش لباس از عید هم بیشتر شـــده . . .
مداح از شب دامادیش خوش تیپ تر شـــده . . .
آقا میبینـــی ؟؟؟
بعد هیئت شماره ها رو زمینـــن ؟؟؟
مادرا چشمارو بستن تا نبیـــنن . . .
دخترش فقط به مداح آمار نداده . . .
میگه واااای امشب چقد داماد زیاده . . .
آقا سیاه پوشاتو میبینـــی ؟؟؟!!!
اگر مراد حسین (ع) است که هست، پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر (ع)، به راه رفتن او ، به کردار او، و حتی لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب علی اکبر (ع) است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین (ع) چگونه است؟
رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. رابطه باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است.
احساس می گوید رابطه علی اکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست. رابطه ماموم با امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود می گفتم رابطه عابد و معبود است.
اما حسین(ع)، نزدیکترین، محبوبترین و دوست داشتنی ترین هدیه را برای معاشقه با خدا برگزیده بود . شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
و شاید این کلام علی اکبر (ع) دلش را آتش زده بود که: "یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عین."
"پدر جان ! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد . چشمهای من ، جهان را پس از تو نبیند."
چه خوب شد که نبودی لیلا!
کدام جان می توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم هایش را به اشک چشم بشویی؟
... ببین لیلا! تو می خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی باز همه می گفتند، مادر این جوان زینب است
امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میستُرْد و با او نجوا میکرد: "تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بییاور گذاشتی."
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری، و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی، و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی، و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانههای او چون ستونهای استوار جهان تکان میخورد و میرود که زلزلهای آفرینش را درهم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریههایش شنیدم که: "دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا."
و با چشمهای خودم بیقراری پسر را دیدم، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست: "و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پارهء جگرم، عزیز دلم."
علی آرام گرفت اما چه آرام گرفتنی! اینبار چندم بود که پا به آنسوی جهان میگذاشت و باز به خاطر پدر از آستانهء در سرک میکشید و بر میگشت. مگر پدر، دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمیداد؟
درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او میدوید، گفت: "راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است، این سرچشمهء عشق اکبر است. این همان وصال مقدر است. این جام، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بیمعناست."
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد...
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
یک خانواده مهربان در شهری کوچک و سنتی در جنوب آلمان زندگی می کنند . پسر 5 ساله این خانواده بخاطر بیماری پوستی که در ناحیه پاها دارد مجبور است دامن بپوشد.
به گفته آقای "نیلز پیکرت" پدر پسر 5 ساله : پسرم همیشه از پوشیدن دامنهای زنانه خجالت میکشید و علت آن طعنه و تمسخر دوستان و کودکان هم سن و سالش در مهد کودک بود.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
در فریزر خانه ماست.او هم با ناراحتی گفت: پس حداقل پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری بیست هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا طرف یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |