سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

 با ما همراه باشید با قصه عشق یک مرد جوان! حتما لذت می برید !

 من سرم توی کار خودم بود ...

 

 

 


 

 

 بعد یه روز یه نفر رو دیدم و عاشقش شدم.


 اون این شکلی بود !

 


 ما اوقات خوبی با هم داشتیم ،یه روز من یه کادو مثل این بهش دادم !


 

 وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

 


 


 ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم.

 


 

 و این وضع من توی اداره بود.

 


 وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند.

 


 و من اینجوری بهشون جواب می دادم.

 


 

 اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه!

 


 

و من اینجوری بودم.

 بعدش اینجوری شدم.

 


 

 احساس من اینجوری بود!

 


 بعد اینجوری شدم!

 


 بله .. آخرش به این حال و روز افتادم!

 


 

 

بسوزه پدر عاشقی که این شده وضعم!


نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 2:44 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت