سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

 

در روایت است که مریدان، حکیم را پرسیدندی: بهای دلار چند؟ حکیم در پاسخ پرسیدندی: الان؟ یا الان؟
مریدان جملگی ازین پاسخ حکیم نعره ها زدندی و جامه ها بدریدند و سر به بیابان گذاشتندی



روزی مریدان در چشم شیخ زل زدند . شیخ زل زد .مریدان زل زدند . شیخ زل زد . مریدان
زل زدند . ناگها شیخ فرمود : پخخخخخخخخ
پس مریدان جامه ها بدریدند . نعره ها زدندی، خشتک ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی



شیخ را گفتند :« وزیر مسکن گفته : نیاز به مسکن از سال 92 کاهش می‌یابد »  

شیخ اندکی بیاندیشید و فرمود: 

و نیاز به قبر ، افزایش...! 

و مریدان های های بگریستندی و خود را جر دادندی 

روزی شیخ به همراه مریدان برای نماز به مسجد برفتندی و در حیاط مسجد وضو بساختندی و وارد صحن مسجد

بشدندی.شیخ در کنار مریدی بنشسته بود.ناگهان مریدی بادی بغایت صدادار و طولانی از خود به در کرد و رو به

شیخ پرسید : یا شیخ آیا وضوی من باطل گشت ؟ شیخ نگاه غضبناکی به او انداخت و فرمود : با آن ساکسیفونی

که تو نواختی وضوی خود که هیچ وضوی من هم باطل گشت.مریدان که این بشنیدند عربده زنان به حیاط مسجد

فرار کرده و با خشتک به داخل حوض آب پریدندی و جملگی غسل ارتماسی به جا آوردندی. 

 




روزی پسر ارشد شیخ نزد وی رفت و گفت :
-
می خواهم ازدواج کنم . شیخ ناگاه خرکیف شد و پرسید :
نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
-
نامش سمسام السلطنه است و در همین دیار ما زندگی می کند . شیخ ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
-
مرا ببخش که این گویم اما تو نتوانی با این دختر مذدوج شوی چون او خواهر توست ... جون مادرت از این موضوع چیزی به مادرت نگو ... مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب حکیم فرزانه برای هر کدام از کیس ها همین بود . با ناراحتی نزد ام گرامی خود رفت و گفت :
-
ننه من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم آقام می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
-
نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی...!
مریدان نمیدانم از کجا آمدندی و خود را جر دادندی و رمیدندی!

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/26ساعت 6:3 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت