چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: ?عمه جان?? اما زن با بی حوصلگی جواب داد: ?جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!? کی می خواهی بخری؟? با بغض گفت: ?برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.? پرسیدم: ?مگر خواهرت کجاست؟? پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا? ?بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: ?این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.? دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: ?می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!? او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: ?فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ? عروسک را بخری!?پسر با شادی گفت: ?آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!? گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟? که دوست داری برای مادرت گل بخری.? خوانده بودم: ?کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.? ?زن جوان دیشب از دنیا رفت.? بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: ?عروسک را برای
پسر ادامه داد: ?من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود،
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: ?این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی
بعد رو به من کرد وگفت: ?من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:? بله عزیزم، می توانی هر چقدر
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد:
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |