سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم».

اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کوردستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد کنیم» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌کلفت می‌خواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی‌اینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاق‌‌ها را بستند. بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقی که زنک توی آن بود رفت و گوش داد.دید که زن بیچاره.....  ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 93/1/28ساعت 7:51 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

ای مدیران که در این دنیایید

«یا از این بعد به دنیا آیید»

«این که خفته‌ست در این خاک منم»

از مدیرانِ قدیمِ وطنم!

یاد آن دوره بشکوه، به‌خیر!

 یاد آن لذّت انبوه، به‌خیر!

جان‌نثاران همگی دورم جمع

جمله پروانه و من همچون شمع

پاچه‌ام تا که کمی می‌خارید

پاچه‌خار از همه سو می‌بارید!

چونکه از زحمت امضا کردن

خسته می‌گشت مرا گاهی تن -

بود کاناپه و  بالش، حاضر!

شانه‌مالان(!) پی مالش، حاضر!

لیک طرحی دگر آورد  فلک

بخت ‌بد پای مرا کرد فلک

چون ورق نیز چو  بختم برگشت

داخل حجله عروسم نر گشت!

از مدیریت خود عزل شدم

مایه لودگی و هزل شدم

پاچه‌خاران همه دلسخت شدند

پاچه‌گیرِ منِ بدبخت شدند!

تو نپندار بسی  غم خوردم

صبح معزول شدم،شب مُردم!

پند گیرید از این قصّه من

گر توانید، نمیرید اصلاً!

شده جانی که ندارم بر لب

پاچه‌خارم شده مور و عقرب

لیکن آن وسوسه و شور و شرم

به‌خدا هیچ نرفته ز سرم

گر چه این دخمه شده ماوایم

باز هم در طلب دنیایم

هر کجا پُستِ خوش و میزِ نکوست

مرده و زنده من طالب اوست!


نوشته شده در سه شنبه 93/1/26ساعت 1:54 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

مورچه های سیاه روفا (فورماریکا روفا) این قابلیت را دارند که در برابر تهدیدات خارجی اسید ترشح شده توسط اندام های خود را به سمت مهاجم می پاشند. در تصاویر این آلبوم این مورچه ها در حال مقابله با یک پرنده هستند که قصد حمله و خوردن آنها را دارد. این مورچه ها با پاشش اسید از نزدیک شدن پرنده به سمت خود جلوگیری می کنند.

 



نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 11:17 صبح توسط شاسخین نظرات ( ) |

خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن :
کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !
ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !
خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو
غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو
"سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
"سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !
"سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ
دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ
"سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ
تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ !
"سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
....
آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد
رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !
گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!
من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال !
....گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم
با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!
"سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !
"سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ...
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!


نوشته شده در سه شنبه 92/12/27ساعت 11:16 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

خبر را که خواندیم و متوجه شدیم که دارند با بازی "انگری بردز" جاسوسی می کنند یادمان آمد که از اول هم به این "انگری بردز" مشکوک بودیم. یک پرنده بایستی ناز باشد، اما اینها خیلی خشن بودند! همه یشان اخم می کردند و بصورت انتحاری خود را به در و دیوار زده و می ترکاندند.

تابلو بود جاسوسند؛ مخصوصا اون زرده که همیشه به یک نقطه خیره می شد و آن سیاهه که لباس هایش هم شبیه مامورهای FBI بود و با خودش حتی بمب هم حمل می کرد!

در همین راستا پیشنهاد می کنیم برای آنکه دیگر از مردم جاسوسی نشود ما انگری بردز بومی سازی شده را با استفاده از دانش فنی خودمان و بدون بهره گیری از مخ سوسول های خارجی بسازیم.

در این انگری بردز؛ می توانیم به جای آن پرنده های جاسوسه خودفروخته(!) از  کبوتر، گنجشک، کلاغ و ... استفاده کنیم و برای آنکه چهره مهربان خودمان را به جهانیان نشان دهیم پرنده هایمان نیز به جای انگری بودن(!) همیشه لبخند بر لب داشته باشند.

در این انگری بردز وطنی، که نامش را یحتمل "هپی کفتر" خواهیم گذاشت، به هر پرنده یک بیل و کلنگ و یا حتی گازانبر می دهیم تا با این وسایل ها تخریب را انجام دهند و مثل آن نمونه خارجی، خودشان را با مخ به در و دیوار نکوبانند.


نوشته شده در یکشنبه 92/11/20ساعت 10:0 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی....


نوشته شده در دوشنبه 92/10/23ساعت 9:46 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |


کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرک شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلک.

در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: «این رخت کیست؟» گفتند: «این رخت فلان زن است». گفت: «بریزید توی آب» رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر کار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «میگم نرو» گفت: «پس چکار کنم؟» زن گفت: «فردا یک کتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «میخوام شوورم رمل‌تران باشه» خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت: «باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم» اما کجا به سر کار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌کرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت.

اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع کرد و گفت: «خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کی‌ها هستند؟» رمال گفت: «کی‌ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!» شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه غمین مباشید، شما می‌تونین از رمال‌های شهر کمک بگیرین».

شاه همین کار را کرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود. شوهر گفت: «ای زن من چیزی بلد نیستم». گفت: «اینی که بلدی بگو». شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچکدام از رمال‌ها نتوانستند کاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: «فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام» شاه گفت: «باشد».

آن مرد به خانه برگشت و گفت: «ای زن تو این خاک را بر سر من کردی در این چهل روزی که مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون که خودش او را وادار کرده بود دلداریش می‌داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟» زن گفت: «چهل تا خرما می‌خریم و در خمبه‌ای می‌‌گذاریم، هر شب یکی از آنها را می‌خوریم وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌کنیم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. که را بخت و که را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم که می‌آید این‌جوری بیاید.

باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی». از آن طرف دزدها می‌توانستند که کار به چه کسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد. چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار که یکی ازجمله چهل تا آمده، یکی از گنده‌هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «ای وای بر حال ما چکار کنیم؟» آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: «ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند. سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «ای آقا! خواهش داریم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نکن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی!» رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پیدا کردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند.

رمال هم شد یکی از نزدیکان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: «این رخت کیست؟» گفتند: «از زن رمال قدیمی شاه» گفت: «بریزید در آب» لباس آن زن را در آب ریختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال کار قدیمیت برو» شوهر گفت: «زن! نمی‌شود» زن گفت: «من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش کنید و تو از آنجا راحت خواهی شد» فردای آن روز همین کار را کرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی کرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یک پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بکش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی». رمال‌باشی هم همین کار را کرد و درست همان موقع که پای شاه را زیر در کشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب کردند که چنین پیش‌بینی کرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیکتر می‌شد. زن از چاره‌ جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد که وقتی کار به او رجوع کنند او از عهده‌اش برنیاید. آخر یک روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شکار دعوت کرد به شکار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می‌کردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنکه کسی ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «های کی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟» هیچکس چیزی نگفت به رمال خود گفت: «دوست من ای کسی که خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع کنی در دستم چیست؟» رمال زرد شد، سرخ شد کاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد که یک بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلک، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود که یعنی من از همه آنها جستم حالا چکنم؟ چوب است و فلک، شاه ملخ را به هوا پرتاب کرد و گفت: «بارک‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یک دنیا هستی!»


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 8:22 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

اگه خدایی وجود داشته باشه باید بخاطر این روزام جلوم

زانو بزنه و ازم عذرخواهی کنه......


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 6:23 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

امام حسین هنوز مظلوم است 

 چون وقتی محرم می‌آید

ستار پولدارترین مرد شهر، یکماه تکیه راه می‌اندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد و11 ماه هم سرشان شیره

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

قدرت سامورایی! شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

فرشید پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند و آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع) را در بساطش پهن

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

آقا احمد تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند و تا آخر سال هم مشتری‌هایش را

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

قادر روزهای تاسوعا و عاشورا قمه می‌زند و علم می‌کشد ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمی‌افتد

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

سیامک چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا نزدیک مدارس دخترانه است در دسته‌های عزاداری اسفند دود می‌کند

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

نیما پشت ماکسیمایش می‌نویسد “من سگ کوی حسینم” ولی هیچ وقت از سگ 10ماهه‌اش دور نمی‌شود

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

حاج آقا مداح معروف شهر بابت 2 ساعت مداحی حقوق 290 روز یک کارگر را می‌گیرد

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

رییس شرکت لبنیات شیر تو شیر! 30شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد و 335 روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را می‌دوشد

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

به جای آنکه ما بر مصیبت مولا بگرییم، مولا بر مصیبت ما می‌گرید

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

حاج آقا کلامی، 9شب مردم را به تقوی دعوت می‌کند ولی در شب دهم سر زود پایین آمدن از منبر با هیت امنا دعوا می‌کند

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

هیت امنای مسجد …علیه السلام! درست وقت اذان ظهر عاشورا اطعام عزاداران را شروع می‌کنند و بعد از آن با انرژی و فلوت! سینه می‌زنند و گریه می‌کنند

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید

کل یوم عاشورا

یعنی…?? روز و شب …غم گریه

کل ارض کربلا

یعنی…چند مسجد و چند تکیه

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی خورشید عصر عاشورا غروب کرد

او هم می‌رود

تا سال بعد...

تا یاد بعد......

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 9:40 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

 

یه روز یه ترکـــه میره جبهه
بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟
اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد

اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری
..........................................................................................
به یه ترکه گفتند کتابی بنویس
ترکه برای تالیف آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت
او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و ...، سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب یازده جلدی نوشت
این ترکه کسی نبود جز علامه امینی و آن کتاب نیز همان الغدیر بود
..........................................................................................
یه روز یه ترکه داشته ذکر میگفته
در وسط ذکر هنوز تمام نشده بود که یک حوری بهشتی با جامی در دست از سمت راست او می آید و جام شراب بهشتی را تعارف میکند
اما چون ذکر هنوز تمام نشده بود ترکه به حوری اعتنا نمیکنه
حوری از سمت چپ میآید ولی بازهم ترکه اعتنا نمیکنه و حواسش را جمع ذکر حق تعالی میکند
تا اینکه حوری از نظر ناپدید میشه و ترکه بالاخره ذکر خدا را همانگونه که استادش گفته بود کامل میکنه
این ترکه کسی نبود جز علامه طباطبایی
..........................................................................................
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
اینها را هم میشود خورد
این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی ره

نوشته شده در شنبه 92/7/20ساعت 7:47 عصر توسط شاسخین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت